۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

حکایت

عارفی را طالبی بود.به خانه وی برفت ودر بکوفت .شیخ در خانه نبود.همسر شیخ زنی تندخووبدرفتار بودکه چون طالب رابدید،وی را به بانگ فحش گرفت وناسزا گفت که:
-من شیخ از سرا برانده وبرای هیمه به جنگل فرستاده!
طالب متعجب به راه جنگل بنشست تا شیخ بیامد.شیخ را دید هیمه ها از جنگل جمع کرده وآنها را با مار گره زده وبرگرده ی شیر نر بسته وبه سوی خانه می آید!وچون به طالب برسیدوماجرا بدانست،به گوش طالب آهسته بگفت:
-از صبری که بررفتارهمسر خویش نمودم،حق تعالی چنین مقامی به من داد.